عکس دختر زیبا لاکچری | عکس دخترونه برای پروفایل
عکس دختر زیبا لاکچری | عکس دخترونه برای پروفایل
عکسهای زیباترین دختران برای پروفایل که بیشتر آن ها عاشقانه است و می توانید همراه با شعرهای زیبا در ادامه دنبال کنید . . . با نیک شو بهترین باشید . . .
تمامی متن ها از پویان اوحدی هستند.
وقتى نسيم تغييرات شروع به وزيدن میکند بعضیها ديوار میسازند و بعضىها آسياببادى.
ما هیچگاه به امروز باز نمیگردیم
هرچه را که لازم است بردارید.
درون مغز من یک سالن وجود دارد ، یک سالن نمایش ، سالنی که تنها یک صندلی دارد و نه بیشتر ، سالنی دنج و ساکت ، سالنی که از بین سال ها اتفاق و خاطره بی نهایت سختگیرانه انتخاب و آرشیوش را پر کرده است ، سالنی که بلیط فروشی ندارد ، صف ندارد ، کسی را ندارد که با چراغ قوه صندلی ات را نشانت دهد ، چون در آنجا فقط خودت هستی و خودت ، یک اکران خصوصی فقط برای خودت ..
یادم می آید
پنجره آشپزخانه آن خانه رو به کوچه بود ، از آن پنجره هایی که از پشت اش میتوانستی کل کوچه را برانداز کنی ، جای یخچال درست دم پنجره بود ، انگار که کسی از عمد جایش را آنجا مقرر کرده بود تا هر وقت به سراغ یخچال بروی وسوسه امانت را ببرد که نگاهی از روی عادت به کوچه هم بیاندازی ، حتی اگر آن کوچه بی خبر ترین کوچه ی دنیا میبود .. این حرکت اینقدر زیاد شده بود که انگار برای این کار کسی به ما حقوق میداد ، برای هر دویمان تبدیل شده بود به یک نوع عادت ، چقدر سر این موضوع همدیگر را اذیت میکردیم و میخندیدیم ، آنقدر که کار به جایی رسیده بود تا هر کداممان مچ آن یکی را سر این ماجرا میگرفتیم ..
شب آخر را خوب به یاد دارم ، هوا خیلی سرد بود ، در اواسط فصل پاییز آن حد سرما غیر عادی بود ، ماشین را پارک کرده بودم و مثل میخی که کوبیده باشندش توی زمین وسط کوچه ایستاده بودم ، خیره به پنجره بودم .. آنقدر سرد بود که به سختی میتوانستم نوک انگشتان دست و بینی ام را احساس کنم اما میدانی این چیزها برای کسی که صبح همان روز سر خاک روح خودش بوده است آنقدر ها هم چیز مهمی نیست ..
فقط منتظر این بودم که که بیاید و از یخچال چیزی بردارد ، مطمئن بودم که از روی عادت کوچه را نگاه میکند ، دقیقا به یادم ندارم اما نزدیک دوازده بود که سمت یخچال آمد تا چیزی بردارد ، تاریک بود اما میتوانستم از فاصله ی هزاران کیلومتری هم از روی موهایش بشناسمش ، آخر میدانی موهایش خیلی خوب بود ، خیلی .. و فقط من میدانم که این “خیلی” دقیقا چقدر دنیا است !
وقتی به کنار یخچال رسید به عادت همیشگی به کوچه نگاه کرد ، من تنها یک هاله ی مشکی رنگ میدیدم با موهای بی نهایت زیبا اما میتوانستم مکث اش در زمانی که چشم اش به من افتاد را به وضوح احساس کنم ..
یادم می آید که دست اش را از روی دلسوزی کشید روی صورتش ، درست از روی گونه تا کنار لب هایش ، از آن دلسوزی هایی که هر مردی تا ابد دلتنگ اش خواهد بود
و بعد دستش را گذاشت روی پنجره و بدون اینکه چیزی که میخواست را از یخچال بردارد رفت ..
برای همیشه رفت ..
و آن آخرین باری بود که دیدم اش ..
حال خیلی وقت است از آن شب ، از آن سرما ، از آن سال میگذرد ، من تنها روی تک صندلی سالن نمایش درون مغزم نشسته ام ، و بار دیگر نگاه میکنم به سهمگین ترین اکران خصوصی زندگی ام ..
دو سرباز، یکی اینسوی شهر و دیگری آنسوی شهر؛ تنها بازماندگان نیروی نظامی شهری که تمام قوای دفاعیاش را در برابر حملهی دشمن از دست داده و در معرض سقوط نهایی است. سرباز اینطرفی، با علم به وضعیت روبهرو، بدون مقاومت تسلیم شرایط میشود. سرباز آنطرفی، روزها و روزها مقاومت میکند، هرچند که میداند این مقاومت تاثیری در عاقبت محتوم شهر نخواهد داشت. چندروز بعد، هردو مُردهاند.
بعدها، دربارهی این دو سرباز قضاوتهای اخلاقی فراوانی خواهد شد، اما گزارش جنگ در هردو سو، یکی است: «شهر سقوط کرد.»
روز اول در حال قدمزدن در طبقهی سوم پیدایشان کردم. مادر روی میلهگردهای آویزان از سقف نشسته بود، مادری که با حوصله لانهشان را ساخته بود. انگار باید از همان اول مسئولیت ساختن خانهها را به مادرها میدادند. از انسانها تا پرندهگان. معماری بینظیر مادرها.
داخل لانه را نگاه کردم ، چهار تخم کوچک در کنار هم. هر روز بهشان سر میزدم. آدمهای مورد علاقهام را دعوت میکردم تا نگاهی به لانه و تخمها بیاندازند. زاغها را از لانه دور نگه میداشتم. به دنیا آمدنشان را دیدم، جوجههایی زشت با چشمهای بسته. روزها سریع میگذشتند. کمکم چشم باز کردند. دهانشان همیشه باز بود و منتظر مادر که برایشان غذا بیاورد. روز بهروز بزرگتر شدند، همینطور زیباتر ، اصلا راستاش را که بخواهی میگویم در دنیا “زشتی” وجود ندارد. گاهی اوقات آن چیزی که در نگاه ما زشت بهنظر میرسد در نگاه آدم بغلدستمان چیزی جز زیبایی نیست؛ برای همین است که نمیتوانم زشتی را باور کنم.
یک روز صبح مثل روزهای قبل به ملاقاتشان رفتم. مادر روی لبه دیواره آنطرف سالن نشسته بود.
به لانه نگاه کردم ، هر چهارتایشان کنار هم؛ اتو کشیده نشسته بودند و نگاهم میکردند، اما این بار با دهان بسته. نگاهشان کردم و نگاهم کردند. قرار بود اتفاقی بیوفتد، آنها میدانستند و من هم.
چندساعت بعد به کسی میخواستم نشانشان بدهم که: ببین چقدر بزرگ شده اند!
به لانه رسیدیم اما آنها رفته بودند، لانه خالی شده و متروکه به نظر میرسید، در عرض چند ساعت. آنها رفتند و آن نگاه، نگاه آخر و خداحافظی بود. انگار تنها برای این مانده بودند تا بیایم و با آننگاه مرتب و عجیب لحظهی آخر از یکدیگر خداحافظی کنیم. آنها میدانستند حتی رابطههایخوب هم گاهی ممکن است به آخر مسیر برسد، آخر مسیری که بنبست نیست و اتفاقا یک چند هزار راهه است؛ به پایان میرسند چون از جایی به بعد هر کدام باید به دنبال سرنوشت خود بروند و سرنوشتها هم گاهی آنقدر از یکدیگر دورند که بیاختیار گریهدار اند و هلاک کننده. همه ما مستحق یک خداحافظی کوچک از موجودات خوب زندگیمان هستیم. درختها ،پرندهها ، آدمها، آدمها و آدمها.
خداحافظی چیزی ندارد جز یک خاصیت جاودانه.
خاصیتی که میتواند با وجود تمام دوریها، با وجود تمام فاصلهها، با وجود گذر سریعالسیر عمر و روزهای زندگی مقابله کند.
خداحافظی تنها خاصیت جاودانهاش همین است؛ فراموش نکردن یکدیگر.
تا پایان هستی؛ تا پایان هر چیزی.
همین.
آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟
تنهایی مثل ته کفش میماند، یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. بیشتر آدمهای دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند.
چیزهای دیگری هم هست که آدم دنبال دلیلش نمیگردد. یکیش مثل تنهایی است. خیلیها فکر میکنند که سلامتی بزرگترین نعمت است، ولی سخت دراشتباهند، وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی ، آنی مریض میشوی، بدترین نحوست ها میآید سراغت ، غم از در و دیوارت می بارد، کپک میزنی، کاش مریض باشی ولی تنها نه ..
تماما مخصوص – عباس معروفی
هرگز به تو نگفتم که آن سال؛ تنها آمدنم به نوشهر خریت محض بود. آدم که مسافرت را تنها شروع نمیکند، باید به حرف تو گوش میکردم و از همان اول هفته با تو راه میافتادم. باید کرایه آن دو نفر دیگر را هم میدادم و دربست ماشین در اختیار ما میشد، آنوقت از این شهر تا دمدر خانهی آن شهر باهم حرف میزدیم. باید نصف مسیر را نزدیک این پنجره در بغل من ولو میشدی و نصف دیگر راه را کنار پنجره آن طرف ماشین.
هرگز نگفتم که چقدر به تو میآمد که درون خانه منتظرم باشی – در را برایم باز کنی و با آن موهای بلند لخت مشکیات مرا در جلوی همان در به آغوش بکشی. به تو نگفتم که چقدر آن روز لباس مشکی بر تنت مزه کرده بود و چشمانت را درشت تر از همیشه نشان میداد.
هرگز نگفتم که سبزیپلوی آن روزت چقدر معرکه و خوشمزه شده بود، هرگز نفهمیدم که آن روز من از راه رسیدهی گرسنه؛ چرا مجبورت کردم که فقط نصف بشقابم را پر کنی؟ هرگز نفهمیدم چرا آنروز خودم را با دستپختات تا خرتناق پر و خفه نکردم!
هرگز نگفتم که چرا بیشتر در آن شهر لعنتی نماندیم، عجلهی چه چیز را داشتم؟ میخواستم زودتر برگردم که به کدام قسمت خراب شدهی ایندنیا برسم؟
هرگز نگفتم که چرا آن شب را بیشتر بیدار نماندم، چرا بیشتر با تو حرف نزدم، چرا دعوتت نکردم که در آن شهر غریب باهم قدمی بزنیم و گلویی تر کنیم؟ مگر تو نبودی که میگفتی آن شهر شب زندهدارترین شهر دنیاست؟ چرا از تو نخواستم که حرفت را به من ثابت کنی؟! در راه برگشت چرا دستانت را بیشتر لمس نکردم، چرا در کل مسیر نگران نگاه راننده بودم که مبادا بخواهد چیزی بارمان کند؟ چرا نگران همه چیز بودم الا تو و زمانی که داشت از دستمان میرفت؟
لحظاتی که حالا مطمئنم دیگر هرگز امکان بازگشتشان نخواهد بود! هرگز نگفتم که چرا همچین بلایی را به سر این لحظات بیتکرار آوردم.
میدانی؛ فکر میکنم درک بعضی از لحظات و حالات زندگی مستلزم گذر زمان در دنیا است.
من دیر فهمیدم و دیر درک کردم، سطل زمان را انداختم و زمان روی زمین جاری شد. زمان گذشت. تو را از دست دادم، احساسمان را به قتل رساندم. همه اینها را دادم تا بزرگ شوم و فهمیدن را شروع کنم. آیا میارزید؟ شاید خندهدارترین سوال دنیا همین باشد.
خودمان را نابود کردم، همینطور آیندهمان را و در عوضشان از دنیا هدیهای گرفتم بهنام تنهایی.
نه فقط برای خودم، بلکه برای هردویمان. و هیچ تاوانی در دنیا بزرگتر از تنهایی نیست.
هرگز به تو نگفتم اما اگر تو هم مرا ببخشی؛ کسی در این دنیا هست که مرا نخواهد بخشید و آن یک نفر کسی نیست جز خودم.
همین.
در یک سنی ؛ به خصوص بعد از بعضی ناملایمتیها آدمی یک چیز بیشتر دلش نمیخواهد، اینکه ولش کنند تا راحت باشد ! حتی از این هم بهتر، جوری رفتار کنند که انگار مردهای .
لویی فردینان دو سلین
مطالب بیشتر:
عکس دختر برای پروفایل +دختر لاکچری تهرانی
عکس فانتزی دختران ایرانی خوشگل و هنری