نابترین اشعار عاشقانه استاد شهریار
نابترین اشعار عاشقانه استاد شهریار
در این مقاله یکی از زیباترین اشعار عاشقانه اســتاد شهریار تهیه شده اســت شرح و حال دوران عاشقی اســتاد را بیان می کند و داســتان شکست خوردن او در عشق.سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ ـ ۱۳۶۷ ه.ش.) شاعر معاصر ایرانی با نام شهریار معروف اســت.
از اســتاد شهریار مجموعه غزلیات، اشعار زیبا به ترکی و منظومه حیدربابا به جای مانده اســت. شهریار در جوانی حین تحصیل رشته پزشکی عاشق دختری به نام ثریا ابراهیمی ميشود که در شعر شهریار پَری لقب ميگیرد. گرچه این دو قرار ازدواج گذاشته بودند؛ پدر پری، دخترش را به ازدواج سرهنگی درميآورد. شهریار درس و تحصیل را رها ميکند و شوریده ميگردد.
این شکست عشقی سبب سرودن غزلیات زیبای شهریار ميشود. یکی از شعرهای عاشقانه شهریار «غزل گوهرفروش» اســت که محسن چاوشی آن را در آهنگ و آلبوم «من خود آن سیزدهم» خوانده اســت. در مطلب حاضر زیباترین غزلیات عاشقانه و تک بیتهای ناب عاشقانه شهریار را خواهید خواند. برای مطالعه متن دو شعر عاشقانه شهریار به نامهای «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» و «تو بمان و دگران وای به حال دگران»
شعر عاشقانه شهریار به ثــــریا
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳــﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨــﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟــﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫــﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳــﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘــﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
خمار انتظار
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یــاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بــودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کــردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کــردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کــردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کــردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کــردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کــردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کــردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کــردم
تو با اغیار پیش چشم من ميدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کــردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کــردم یاد او کــردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کــردم
شاهد گمراه
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
ميتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
گله عاشق
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کــردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی اســت در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته اســت همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق اســت و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
گله خاموش
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مينوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش اســت
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی اســت به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
شیدایی
رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی
نیست بزمی که به بالای تو آراســته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرایی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی
لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی
پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی
مرغ بهشتی
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
غزاله صبا
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم ميزنند دنیا را
چه شعبده اســت که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش ميکند ما را
دیدار آشنا
ماهم که هالهای به رخ از دود آهش اســت
دائم گرفته چون دل من روی ماهش اســت
دیگر نگاه وصف بهاری نميکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش اســت
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش اســت
بگریخته اســت از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی اســت که بر روی ماهش اســت
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش اســت
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش اســت
اکنون گلی اســت زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش اســت
این برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش اســت
در گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش اســت
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش اســت
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش اســت
چه ميکشم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نميشوی که ببینی چه ميکشم
با عقل آب عشق به یک جو نميرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو ميسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو ميکشم
نای شبان
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی ميتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کــردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راســتی بی عشق زندان اســت بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان ميخواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تکبیتهای زیبا عاشقانه شهریار
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی اســت
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
یک تار موی او به دو عالم نميدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی اســت
آن را که شور عشق به سر نیست کافر اســت
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
دل با امید وصل به جان خواســت درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو ميبینم
باز در خواب شب دوش تو را ميدیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت اســت
گل گو شکفته باش اگر بوش ميکنی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
گر از من زشتیای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده ميشود سپری
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای… وای
روز روشن به خود از عشق تو کــردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
شور عشقی که نهفته اســت در این ساز غزل
عشوهها ميدهد از پرده شهناز به من
آن تجلی که به عشق اســت و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن
شعر من شرح پریشانی زلفی اســت شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیام
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کــردم
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساختهام
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود