معروف ترین اشعار عاشقانه عباس معروفی
معروف ترین اشعار عاشقانه عباس معروفی
ناب ترین اشعار عاشقانه از عباس معروفی شاعر محبوب و مشهور ایرانی ، وی متولد 27 اردیبهشت 1336 رمان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی ساکن آلمان است. عباس معروفی فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته ادبیات دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستانهای هدف و خوارزمی تهران بوده است.
هیچکس به اندازه ی من
خدا را دوست ندارد
هیچکس به اندازه ی تو
مرا دوست ندارد
و هیچکس به اندازه ی خدا
تو را دوست ندارد
می بینی؟
می بینی در چه چرخه ای
عاشقت شده ام؟
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی
دستهات دلم را برد
گفته بودم؟
حالا دستهای تو
تمام ثروت من است
شب با تو تمام میشود
عشق من!
یادم باشد راز پرواز را
توی بالهات بنویسم
پَر ات بدهم در آبی آسمان
تا ته سرخی شفق منتظرت بمانم
بیایی بنشینی بر شانهی راستم
و گونهی چپم را ببوسی
بی ترس فردا
بخندی بخندی بخندی
تا تمام شود این دوریِ تلخ شطرنجی
که ما را
بر زندگی حرام کرد
گفته بودم من با نگاه تو آغاز میشوم؟
دل دل نکن پرندهی من!
پر بکش!
عشق آزادی میآورد
دلم میخواست
بین شبها و روزهات
بین دستها و نفسهات
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد
چرا میچرخد
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه
به جستجوی بوی تو
بر تن گلبرگها دست میکشم
گیاهان دنیا را
در هر شهر و دیاری
نفس میکشم
وجودم پر از تو میشود
به خوردم میروی
گفته بودم که عطر گلها
ترکیبی ست از بوی دستهات؟
گاهی طبیعت،
دامنش گل منگلی ست
گاهی سفید مثل برف
گاهی سبز آبی بنفش نارنجی… وای!
گفته بودم نباشی
لای دامنش گم میشوم؟
کف دستهات؟
آنجا کسی
منم
که دست لای موهای تو میبرم
خیال میکنی
باد زیر موهات دویده
دارد دلت را از جا میکَند
ولی منم
منم که به تک تک انگشتهات
بوسه میزنم . . .
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظهی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنم
اگر بداني وقتي نيستي
چقدر بيهوده ام
تلخم
خراب و هيچم!
اگر بداني فقط!…
هيچوقت نميروي
بانوي زيباي من!
حتا به خواب
مگر نمیگویند که هر آدمی
یک بار عاشق میشود؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز؟
چرا هربار که از کنارم میگذری
نفست میکشم باز؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمیآورند باز؟
گل قشنگم!
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار
به خدا میرسانمت . . .
سکوت دستهام
باشد
پاسخی به دل دل دستهات
در هوس لمس تنم
میپذيری از من؟
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسهای بنشانم به طعم …
هرچه تو بخواهی
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره میشود که نباشی
انگشتهات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم
بخواب آقای من!
چقدر خورشید را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
روی بند دلت راه میروم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفتهام
روی دلت پا میگذارم
بی هراس از بودن
راه میروم روی بند
و میرقصم
رخت شسته نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه میروم روی بند
بخواب آقای من!
خدا به من رحم میکند
تو اما رحم نکن!
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
زندگی من
در دستهای توست؟
یا دستهای تو
زندگی من؟
بانوی زیبای من!
دستهات را کجا پیدا کنم
که خودم گم شدهام؟
چرا آسمان لبخند تو نیست؟
چرا در خورشید نمیتابی؟
چرا در ماه سوت نمیزنی؟
چرا تکرار نمیشوی؟
سبز آبی کبود!
میشود هروقت برمیگردم
به هر طرف
برابرم باشی؟
میشود دستهات را
به سر زندگیام بکشی
که پسر خوبی شود؟
قشنگی زندگی
یکیش موهای توست
گل من!
نه این که راه بروی
باد را پریشان کنی
… نه!
در آغوشم بخوابی
که موهات را نفس بکشم
آرام
در باغ روحت بچرخم
در بهشت پرتقال و نارنج
و قشنگی بودنت را
به تنت بگویم . . .
تو به دستهای من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دستهام گُر میگیرد
شعلهور میشود
تو به چشمهای من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
میآیی
نارنجی من!
سراسیمه و خندان میآیی.
تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی میرسد که هردو
در یک آسمان ایستادهاند
روبروی هم
به شبی فکر کن
که نه ماه دارد، نه خورشید
تو را دارد
من
اثر باستانیام
پیکری از گذشتههای دور
آبم، خاکم، آتشم، نورم، نور
انگار کن در موزهای به تماشایم آمدهای
انگار کن اسطورهام
… در نور ببین مرا
در سایه در تاریکی در آفتاب
صبور ببین مرا
امضای خدا بر من است
برخلاف مجسمهها
قلبم میتپد برای تو
وقتی نیستی
دلم تنگ میشود برای تو
سبز آبی کبود من!
تا به دست تو بیفتم
سینه به سینه چرخیدهام
دست به دست شانه به شانه
همچو یک نشانه
تکرار نمی شوم دیگر
همین یکبار
دیگر نخواهی دید مثل من
دیگر نخواهد بود
بیا کنارم بنشین
با من حرف بزن
با من عشق بورز
با من عکس بگیر
عشق من!
باور کن!
من اصلم
اثر باستانیام
جور دیگری نگاهم کن…
مــن،
بهــار مــيشــوم!
تــو،
تنــم را پــر از شکــوفــه کــن . . .
اگر صبح زودتر از من بيدار شدی
بوسم کن
اما اگر من زودتر بيدار شدم
بر سينه ات منتظر همان بوسه میميرم . . .
وقتي خدا مي خواست تو را بسازد، چه حال خوشي داشت،
چه حوصله اي !
اين موها،
اين چشم ها ….
خودت مي فهمي؟
… من همه اين ها را دوست دارم
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآیم
تا آخر راه
و هیچ نمیپرسم از تو
هرگز . . .
این که
تا از راه می رسی
مثل یک کودک
در تو می آویزم
و می خواهم باهات بازی کنم
یعنی دوستت دارم؟
این که
آغوش تو
امن ترین جای دنیاست
راحت می چرخم
و گل هات را نفس می کشم
یعنی شعرهای من لب های توست؟
عشق را به قامت آدم می دوزند
باید قد و قواره اش بود
و مگر جز تو
بلندبالایی هست؟
نارنجی من!
کجایی؟
وقتی نگاهت می کنم
حواسم از دنیا و مافیها
پرت می شود
به ذهن زیبای تو
به اندام و لب های تو
لبخند می زنم
سبز آبی کبود من!
جوری که می خواهم
هیچ چیز نباشد
دنیا را با پاک کن
پاک کنم
و داستان زندگیم را
از اول با تو بنویسم
می دانستی
دست های من
از تن تو شروع می شود؟
مطالب بیشتر:
مجموعه اشعار عاشقانه سعدی شیرازی کوتاه
نابترین اشعار عاشقانه استاد شهریار