پورتال اینترنتی سرگرمی، تفریحی، عکس، پزشکی، اس ام اس، آشپزی، نیک شو
  • صفحه نخست+
  • اخبار+
  • آرایش و زیبایی+
  • آشپزی+
  • اس ام اس+
  • سرگرمی و تفریحی+
  • دنیای مد و فشن+
  • رپرتاژ آگهی+
  • پزشکی و سلامتی+
  • کامپیوتر,اینترنت و موبایل+
  • زندگی بهتر+
  • مطالب گوناگون+
  • دنیای عکس+
  • مطالب جالب علمی+
  • گردشگری+
  • دین و مذهب+
  • دنیای خودرو+
  • شکست عشقی و عاطفی

    مجموعه : جامعه شناسی,روان شناسی

    شکست عشقی و عاطفی

    شکست عشقی و عاطفی

    شکست عشقی… خب گفتن این حرف رو زبون چرخش راحتی داره ولی در مواجهه با چنین ضربه روحی ای می بینیم تحملش سخته و گاهی هم غیر قابل تحمل میشه.

     

    کسایی که تجربه کردن یا الان درگیرش ان می دونن از چی حرف میزنم و کسایی هم که هنوز درگیرش نشدن و از خدا می خوام که نشن هم تا تجربه نکنن نمیفهمن.

     

    چرا این حرفا رو میزنم؟ بهتون میگم، چون تا وقتی دست به آتیش نزنی نمی فهمی سوختن چیه، تا وقتی تحقیر نشی نمی فهمی حقارت چیه و خلاصه باید بچشی تا درک کنی.

     

    اصلا یادم رفت بگم! من یه پسر لاغر اندام و نحیف و 24 سالم که قیافم بیشتر شبیه به پسرای 17 یا 18 سالست یکم هم آتیشی مزاجم.

     

    امروز می خوایم با هم درد دل کنیم و در آخر هم نتیجه گیری. من خودم درگیر چنین ضربه ای شدم اون هم از طرف کسی که به اندازه چشم هام بهش اعتماد داشتم و بیشتر از همه چیزم عاشقش بودم.

     

    چرا اعتماد داشتم؟ چون معشوقم همبازی دوران کودکی ام بود، صریحانه بگم دختر خاله من بود، تمام عمر می شناختمش و الان پنج ماهه که دیگه نمی خوام بشناسمش.

     

    20 سالم بود که رابطمون شروع شد، چهار سال طول کشید و در یک آن تموم شد… امان از این دنیا! اما خب گله از دنیام نیست! دنیا بی تقصیره… گله از آدمای دنیاست…

    شکست عشقی و عاطفی

    تو این چهار سال، هر سال درگیر مشکلات بودم، بدهی، بیمارستان، قلب مریض مادرم، از دست دادن برادرم و… واسه همین تو این چهار سال نشد بتونم خونه و زندگی ای فراهم کنم اما همیشه امیدم به خدا بود، الانم هست و خواهد بود.

     

    یادمه هرشب بهش فکر می کردم، تو دنیای خیالم باهاش حرف می زدم، هرشب به جاش بالشتم رو بغل میکردم و آروم باهاش حرف می زدم.

     

    هی… الان که یادم میاد بازم اون دردها میان سراغم اما چه کنیم که ما مرد ایم جنس مذکر ایم و باید مرد باشیم و بریزیم تو خودمون و تحمل کنیم، چون مرد ایم و باید مرد باشیم.

     

    خدا می دونه آرزوم همین بود که تو این شهر بزرگ و خونه های بیشمارش و تمام شلوغ ایش یه خونه کوچیک و ساده داشته باشم و فقط کنارم باشه…

     

    بگذریم از این هندی بازی ها بریم سراغ ادامه بحث امروزمون، آخر تابستون بود، تابستون 96. فهمیدم رفته و منو ول کرده، تو یه لحظه همه جا سیاه شد.

    شکست عشقی و عاطفی

    اول گفتم دروغه و باورم نشد اما بعد فهمیمدم که همش راسته… بهش زنگ زدم.

     

    -الو کبری، این چه کارهاییه که تو کردی؟ چرا؟ مگه چی شده؟

    -چهار سال پات واستادم و تو هیچ کاری نکردی، من دیگه نمیتونم مجرد بمونم! دیگه هم تحمل اون اخلاق تنده تو رو ندارم! ولم کن بذار زندگیم رو بکنم

    -تو که از وضع من خبر داری! باشه من اشتباه کردم، دیگه زود اعصابم خورد نمیشه! نکن! نرو! تو رو خدا!

    -قبل عید رفته بودم! یکی بود قرار بود بیام خواستگاریم فهمیدم دختر عموش خاطر خواهشه و با هم رابطه ام دارن، نشد، میدونی وقتی فهمیدم چقدر خورد شدم؟

    -وقتی با یکی دیگه رفتی، فکر منو نکردی؟ نگفتی یه پسری منو دوست داره؟ منو ول کردی خورد نشدی الان رفتی با یکی دیگه بعد تو زرد در اومده و خورد شدی؟ من چی؟ من کجام؟

    -اصلا فکر تو نبودم! تو کی هستی؟ الانم یکی دیگه داره میاد خواستگاریم، اسمش احمده، دوسش دارم!

    -نکن، نرو، تو رو خدا، التماس میکنم…

     

    تلفن قطع شد. خیسی و گرمی اشک رو روی گونه هام حس می کردم، دنیای من نابود شد… بلایی سرم اومد که با هیچ کدوم از بلایای دنیا قابل قیاس نیست.

     

    هفته اول عین ساعتی بودم که باتریش تموم شده، بی حرکت، بی اشتها، به قول قدیمی ها افسون شده…

     

    فکر کارایی که کرده، با یکی دیگه تلفن بازی کرده، البته یکی نه! چندتا! باهاشون رفته بیرون، خندیده و… زجرم می داد، هنوزم میده، عذابی رو تحمل کردم که با هیچ شکنجه جسمی ای قابل قیاس نیست.

    شکست عشقی و عاطفی

    یه شب رفتم تو حیاط خلوت خونمون یه ملافه انداختم رو زمین چادر نماز نماز مادرم رو انداختم رو شونه هام، یه قران گذاشتم جلوم و صورتم رو گذاشتم روش و تا صبح اشک ریختم.

     

    از خدا خواستم اونو برگردونه، بعد اون شب، هرشب کارم همون بود، هرشب یه نذر هر شب گریه هر شب زاری…

     

    اما هیچ اتفاقی نمی افتاد، تصمیم گرفتم خودکشی کنم، دنیام به آخر رسیده بود و دیگه زندگی برام اهمیتی نداشت، پس تصمیم خودم رو گرفتم… روز یکشنبه ساعت پنج صبح از این دنیا میرم.

     

    یه جر و بحث طولانی با خدا کردم و کلی بد و بیراه بهش گفتم و با حالت قهر روم رو ازش برگردوندم…

     

    دو تا وصیت نامه بی نقص نوشتم و روز یکشنبه ساعت پنج صبح منو یه چاقوی تیز و پاکت وصیت نامه هام راهی حیاط خلوت شدیم که بریم… اما یادم افتاد یه چیزی رو جا گذاشتم.

     

    برگشتم تو خونه، چشمم به مادر مریضم افتاد، خواب بود، خیلی مظلوم خوابیده بود، نتونستم، ترسیدم، از اینکه بعد من سر پدر و مادرم چی میاد… همون لحظه پشیمون شدم.

     

    حس یه آدم ترسو رو داشتم، خوابیدم و بعد از اون روزهام گذشت و با خدا قهر بودم چون به نجواهای من توجهی نداشت چند وقت اصلا به خدا شک کرده بودم…

     

    اما خدا همیشه گوش می داد و این خواسته های من بودن که اشتباه بودن، در واقع خدا تنها کسی بود که به دادم رسید و اون دردهای زجر آور رو ازم گرفت.

     

    فهمیدم کار خدا بود که بفهمم عاطفم رو پای کی گذاشتم، فهمیدم خدا خواسته من اون دختر رو بشناسم و جلوم رسواش کرده، کار خدا بوده که تو این مدت اون دختر چهره واقعیش رو به من نشون بده.

     

    فهمیدم خدایی که اون همه بد و بیراه بهش گفتم و باهاش قهر کردم چقدر هوای من رو داشته و منه احمق پنج ماه ماتم گرفتم و خودم رو آزار دادم و…

    شکست عشقی و عاطفی

    همین که فهمیدم دردهام ازم گرفته شد، دوباره عشق و شادی رو حس کردم و تو اون لحظه انگار جان تازه ای در من دمیده شد. این داستان من بود.

     

    دیگه ام کاری به اون دختر ندارم، تا گردن تو لجن غرقه و خودش می دونه و اعمالش. واگذارش کردم به خدا و زندگیم رو ادامه دادم الان دارم برای شما می نویسم.

     

    اینا ضربه نیستن، اینا پله ان، پله هایی برای درک و تکامل، اینا لطف خدا ان که ما بفهمیم با چه جور آدم هایی در تعامل عشق و احساس بودیم.

     

    کاری به روانشناسا ندارم که میگن عشق فلان هورمونه و شکست عشقی فلان فرآینده مغزه و کلی دلیل علمی میارن، از اینا آبی گرم نمیشه.

     

    می خوام بگم برادرای من، خواهرای من، ما خودمون باید فکر کنیم، ما خودمون باید حل کنیم، عشق مقدسه اما اگه درگیر شکستی مثل من شدی و توش مقصر نیستی بدون خیلی خوش شانسی که تو خیانتکار نیستی و یکی از اون بالا هواتو داره.

     

    خیلی آدم خوش شانسی هستی که وفادار بودی، خوش شانسی که تو اون کارا رو نکردی، خوش شانسی که تو این امتحان موفق بیرون اومدی و شرمنده نیستی!

     

    آره میدونم! میدونم درد داری، میدونم خسته ای! منم کشیدم! منم سرم اومده، الکی حرف نمیزنم، الکی امید نمیدم!

     

    می خوام بگم بیاید درست زندگی کنیم، بیاید وفادار باشیم، دزدکی دخترای مردم رو دید نزنیم و به عشق خودمون پایبند باشیم و فقط همون رو ببینیم.

     

    می خوام بگم بیاید انسان باشیم و بقیه انسانها رو از هر طایفه و ملیتی دوست داشته باشیم و غم خوار هم باشیم. می خوام بگم این دردهای سینه سوز فقط با محبت و خوبی و حرف زدن با اونی که همه ما رو خلق کرده خوب میشه.

     

    بیاید شبا که می خوابیم به این فکر کنیم که مبادا امروز کار نادرستی کرده باشیم مبادا درباره کسی حرفی زده باشیم یا قضاوتی کرده باشیم یا خدای نکرده دل یک بنده خدایی رو شکسته باشیم.

     

    بی خیال این روانشناسا و وب سایتا و حرفای صد من یه غازشون، بیاید برای خلاصی از این دردها دوباره عاشق باشیم، عاشق این دنیای زیبا، عاشق این هفت میلیارد آدماش.

     

    من دوباره می تونم عاشق شم و با این تجربه که داشتم الان قدر عشق و وفاداری رو هزار بار بیشتر می دونم.

     

    عاشق باشید، عشق هیچ وقت نمی میره، منم دردم رو به صد هزار درمان نمی فروشم چون برام پله بوده برای کامل تر شدن و قدر دونستن احساسات.

     

    هیچی تموم نشده، اینا همشون شروع ان، سفرهای بلوغ درونی شما ان، اگه باهاش کنار بیاید و حقیقت رو پیدا کنید شما رو به سمت کامل شدن می بره.

     

     

    به این مطلب چند ستاره امتیاز میدید؟
    هیچ نظری ثبت نشده است
    نظرات این پست غیرفعال هستند.
  • مطالب پربازدید
  •