اخبار اجتماعی و سیاسی

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها (قسمت سوم)

نام خیابانهای کددار تهران

زنان خیابانی در همه جای دنیا به کار خودشان مشغول هستند، در خیابان های تهران هم می توانید زنانی را ببینید که کنار خیابان منتظر مردان شهوت پرست هستند تا درآمدی از جیب این مردان عایدشان شود.

 

«عراق با داداشم کافه داشتیم و الان با برادرم در خانه‌ای سمت غرب تهران زندگی ميکنم. گهگاهی او برایم مشتری دست و پا ميکند ولی بیشتری‌ها از همین پنج سالی که توی این کار بودم پیدا شدند. با یکی از رابط‌های بزرگ تهران همکاری ميکردم و اصلا همین زن بود که مرا به تهران آورد و پیشنهاد کار را بهم داد.»

 

چشمانش سرد و بی‌روح هست و حوصله صحبت را هم ندارد. ميگوید نام واقعی‌اش مرجان اســت و ابایی از اینکه کسی نام و فامیلش را بداند هم ندارد. ۳۳ ساله هست و بر پایه حرف‌های خودش از اواخر ۲۷ سالگی به تهران آمده تا بتواند همراه با فردی که او را «خانوم» صدا ميزند کار کند. خانوم بیش از ۷۰ دختر را اداره ميکرده و مرجان هم زمانی با او همکاری داشته اســت. از او ميخواهم نحوه آشنایی‌اش را با خانوم برایم بگوید:

 

«در کافه‌ای در یکی از شهرهای عراق با برادرم کار ميکردیم چرا که یک رگ‌مان به آنجا ميخورد. دست و پا شکسته عربی حرف ميزدم و نقش گارسون کافه را داشتم و برادرم هم صندوقدار و حسابدارمان بود. اوضاعمان بخور و نمیر بود ولی قصد داشتیم پیشرفت کنیم و کافه را از یک جای کنار خیابانی تبدیل به مکانی بزرگتر کنیم. یک روز او را دیدم که با سر و وضعی مرتب و شیک به کافه آمده بود و بعد از اینکه دو سه روز پشت سر هم به ما سر زد، از من خواســت که کنارش بنشینم. گفت ميخواســته مطمئن شود من ایرانی‌ام و روز دوم که مرا حین فارسی حرف زدن با یکی از مشتریان دیده به این موضوع اطمینان یافته.»

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

فاحشه های تهران معمولا در خیابان ها و اتوبان های خاصی پیدا می شوند

 

فاحشه های تهران

خانوم با مرجان صحبت ميکنم و از کار و بارشان ميپرسد: «طبیعتا با وضع جای ما فهمیده بود که اوضاعمان چندان جالب نیست.» خانوم از قیافه و اندام مرجان تعریف ميکند و آن را جادویی توصیف ميکند: «همین حرف‌هایش بود که باعث شد با او دم بگیرم. نميدانستم که کارش دقیقا چیست. البته این را هم بگویم که تعریف کردن از خودم را زیاد شنیده بودم.» این را با غرور خاصی ميگوید و مانتویش را مرتب ميکند.

 

مرجان زنی قدبلند اســت با اندامی ظریف که موهای سیاهش از پشت روسری تا کمرش رسیده،مانتویی گران‌قیمت پوشیده و کیفش هم به نظر ميرسد که از نوع چرم خالص اســت. اگر مرجان را در خیابان یا مترو ببینید، بی‌شک او را از طبقه اشرافی جامعه ميدانید و این موضوع را از انگشتر طلای گران قیمت در دستش و گردنبند طلایی که انداخته هم ميتوانید بفهمید. آرایشی که برای این دیدار کرده ملایم اســت اما خودش ميگوید معمولا با آرایش خلیجی کار ميکند و چهره شرقی‌اش طرفداران زیادی دارد: «حداقل ۱۰۰ مشتری ثابت دارم و اگر به برخی مناطق تهران و شهرک‌های خاص بروید و اسم مرجان خانوم را بیاورید، احتمالا چند نفری‌شان ميشناسند.»

 

زیر خنده ميزند و دندان‌های ردیف سفیدش مشخص ميشود. مرجان بدون هیچ عمل زیبایی به این جا رسیده و خودش از ورزشی که هر روز ميکند ميگوید: «روزی دو ساعت باشگاه ميروم و روی فرم و چهره‌ام حساسم. این‌ها را قبل از اینکه وارد این وادی هم بشوم رعایت ميکردم.»

 

خانوم در روز چهارم به مرجان ميگوید مسافری از ایران دارد که در عراق زندگی ميکند و دلش برای زن ایرانی تنگ شده و حاضر اســت پول خوبی برای بودن با یک زن ایرانی دهد. مرجان از حرف خانوم شوکه ميشود و اول با لحن تدافعی به او پرخاش ميکند اما ميگوید که خانوم بعدها به او گفته بود: اولش همه اینجوری هستند. باز هم ميخندد و چالی روی گونه‌اش ميافتد و ميگوید: «خانوم خیلی پدرسوخته بود و بلد هم بود که چجوری راضیت کنه. بعد از چند روز رفت و آمد یک روز با همان آقا آمد و آن مرد هم سن زیادی داشت و متشخص به نظر ميرسید. ميگفت متاهل نیست و حاضر اســت مرا صیغه کند و این حرف‌ها. من نميدانستم باید چه کنم، دوست پسرهایی داشتم که خرجی‌ام را کم و بیش ميدادند و آنچنان لنگ پول نبودم ولی به کافه و توسعه‌اش فکر کردم.»

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

بی‌مقدمه جمله: «یعنی با رونق بخشیدن به کافه خودت را گول زدی که این کار را بکنی؟» را به سمت پرتاب ميکنم و روی هوا آن را ميگیرد و جوابش را به من پس ميدهد: «آره. تو فرض کن گول زدم.» مصاحبه‌مان بیشتر شبیه دوئل شده و دست هردوی‌مان روی قبضه تفنگمان اســت تا آن را به دیگری پرتاب کند. مرجان سعی در نشان دادن عادی بودن کارش دارد و من در تکاپوی این هستم که او را از این کار منصرف کنم. از وقتی با او و همکارانش به صحبت نشستم و با زنانی چون جانان و آمیتیس صحبت کردم، همانند شخصیت اول فیلم فریاد زیر آب قصد دارم به آنها کمک کنم و با اینکه بر اساس اصول حرفه‌ای کارمان نباید خودمان را با سوژه درگیر کنیم، سعی ميکنم با درگیری بیشتر در بحث، آنها را به عقب نشینی بازدارم. در این کار تاکنون موفق نشده‌ام و مرجان هم آب پاکی را روی دستانم ميریزد:

 

«من خودم و برادرم در حال حاضر درآمدمون از طریق بدن من هست. وقتی با آن مرد سن بالا در عراق رفتم و پول خوبی به جیب زدم، این رقم به دهانم مزه کرد. من با بیست دقیقه کار کردن اندازه یک ماه سگ دو زدن در کافه درآمد داشتم و دوست پسر پولداری هم اگر پیدا ميکردم که این خرج را برایم ميکرد، سربارش بودم. ميخواســتم خودم پول در بیاورم و با کار خودم، هر کاری که باشد.»

 

جمله هرکاری که باشد را با تحکم ميگوید و البته بی‌احساس. مرجان رگ احساسش را با تیغ بریده و به نوعی خودکشی رسیده که تنها خودش ميفهمد. او بعد از این کار، دو سه شب دیگری با همان مرد سپری ميکند و خانوم بعد از اینکه این پولها به زیر زبان دخترک مزه کرده به او پیشنهاد ميدهد تا باهم به ایران بروند. خانوم به او از تشکیلاتش ميگوید و به مرجان اطمینان ميدهد که همه چیز را کنترل شده و با حساب و کتاب جلو ميبرد: «پورسانتی از من در قبال مشتری‌ام در عراق گرفته نشد و قول داد که در ایران هم این پورسانت را به ۲۰ درصد تبدیل کند و رقم بیشتری از من طلب نکند. وقتی به ایران رفتم فهمیدم که بقیه تیم ۵۰ درصد کمیسیون ميدهند و این حس خاص بودن، مرا ارضا ميکرد.»

 

مرجان در تهران کارش را آغاز ميکند و برادرش در عراق ميماند. طوری ميگوید این کار را شروع کردم که انگار در یک مغازه کار کرده و برای همین از او ميخواهم درباره دگردیسی درونی که برایش رخ داده تعریف کند. ميخواهم بداند مرجان چگونه تبدیل به زنی ميشود که برای خانوم کار ميکند: «همون اولین بار که با مشتری سن بالایم در عراق برنامه داشتم، مرزم را شکستم. وقتی این مرز را ميشکنی دیگر راهی برای برگشت نداری. رابطه داشتن بدون احساس کار سختی هست ولی نشدنی نیست. این کار برای مردها خیلی آسان‌تر هست تا برای زن‌ها و من سعی کردم که روحیه زنانه‌ام را در این کار خفه کنم و آن را برای عشقم نگه دارم.» عشقش؟ زبانم بند آمده و ميگذارم خود مرجان حرفش را توضیح دهد.

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

مرجان از وقتی که به تهران آمده با یکی از دوستان برادرش آشنا شده و با او وارد یک رابطه عاطفی شده، این فرد در کیش زندگی ميکند و آنها در ماه یکی دو بار همدیگر را ميبینند اما سخت دلباخته و عاشق هم هستند. همین زندگی کردن معشوق مرجان در کیش باعث شده که خیالش از بابت اینکه او از کارش چیزی نفهمد راحت باشد: «برادرم هم که الان تهران ساکن شده و یک جورهایی شریکم هست، از دوستی بین ما چیزی بویی نبرده و قصد داریم چند سال بعد با سفر به خارج با یکدیگر ازدواج کنیم.» در حین هضم کردن زندگی کنونی مرجان هستم که تصمیم ميگیرم کمی بیشتر درباره این برادر بپرسم، برادری که در همان ابتدای صحبت هم از آن حرف زده شد و به عنوان کسی که مشتری جور ميکند از وی نام برده شد. الان بهترین وقت هست که بیشتر درباره برادر بدانم و شانسم را امتحان ميکنم، خوشبختانه شانسم ميگیرد:

 

«برادرم بعد از سه سال به تهران آمد و من در آن موقع با خانوم به مشکلاتی برخورده بودم. اتفاقاتی هم برایم افتاده بود که از نظر امنیتی جانم را به خطر انداخته بود که بعدا برایت تعریف ميکنم ولی با دیدن برادرم سعی کردم که رابطه خراب شده‌مان را با یکدیگر سر و سامان دهم. بعد از گذشت شش ماه با یکدیگر هم‌خانه شدیم و برادرم که در تهران کاری پیدا نکرده بود، دنبال کار ميگشت. من سعی ميکردم جدا از دید او کارهایم را انجام دهم و زمانی که او خانه نبود، کاسبی‌ام را داشته باشم. اما با گذر زمان برادرم شک‌هایی به من کرده بود تا یک شب به او رسما گفتم که مشغول چه کاری هستم و با اینکه انتظار واکنش شدیدی از او داشتم ولی با آرامش با این موضوع برخورد کرد.»

 

صدایش از اینجا به بعد ميلرزد. مرجان که مادر و پدرش هر دو مرده‌اند، نزدیک‌ترین کسی که به خود داشته برادرش بوده و عمق فاجعه اینجاســت که این شخص همخون او، در برابر کار مرجان نه تنها واکنشی منفی از خود بروز نداده، بلکه همپای او شده اســت. مرجان ميخواهد این امر را مانند کارش طبیعی جلوه دهد ولی نميتواند این یک مورد را حل و فصل کند و از هم فرو ميپاشد. با گریه ميگوید: «وقتی برادرم برای اولین یک مشتری برایم جور کرد، سکوت کردم. فکر کردم حالا که کارم را ميداند، حداقل کاری که ميتواند انجام دهد این اســت که به روی خودش نیاورد ولی او رابط من شد. با اینکه با او سر این مساله دعوا کردم ولی برادرم ادعا کرد حالا که کار از کار گذشته، لااقل باید یک حامی داشته باشم تا مبادا مشکلات گذشته برایم پیش بیاید. او اینجوری کارش و روشش را توجیه کرد.»

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

مشکلی که برادر مرجان از آن دم ميزند، همان مشکلیست که مرجان با خانوم و مشتری او پیدا کرده بود. مرجان یک بار که پیش مشتری خانوم ميرود کمی دیر ميکند و مشتری به همین خاطر او را کتک ميزند و در این موضوع خانوم حق را به مشتری داده اســت. در مرتبه دوم اما کار به ماجراهای بدتری بیخ پیدا کرده و خانوم هم واکنش بهتری از خود نشان داده اســت. مرجان برایم تعریف ميکند که به باغی در حوالی تهران ميرود و به جای یک مشتری با شش مشتری روبرو ميشود و آنها به مرجان ميگویند که ميخواهند همگی در برنامه باشند. مرجان به هیچ وجه زیر بار نميرود و به همین خاطر آنها او را به باد کتک ميگیرند:

 

«داشتم زیر مشت‌های یکی از وحشی‌های آنها له ميشدم که یکی از آنها به دادم رسید. طرف قبلا یک بار با من بود و به همین خاطر مرا کمی ميشناخت. به او التماس کردم که نگذارد اتفاقی برای من بیفتد و حاضرم بدون دریافت هیچ پولی هر کاری بگویند انجام دهم ولی مرا درب و داغان نکنند. در مکانی بودم که هیچ راه فراری نداشتم و هر چه هم داد ميزدم فایده‌ای نداشت. طرف به من قول داد که نگذارد اتفاق بدی برایم بیفتد و من در همین حین با گوشی‌ام به خانوم زنگ زدم و آن را به گوشه اتاق پرت کردم و سعی کردم با داد و جیغ به او بفهمانم که کار مشکل پیدا کرده اســت. تنها امیدم این بود که خانوم صدای ضجه‌هایم را بشنود و کاری برایم بکند تا از مهلکه این ۶ نفر جان سالم به در ببرم.»

 

یک ساعت ميگذرد و مرجان در این یک ساعت سعی کرده از زیر بار کار در برود و در نهایت خانوم با دو قلچماق وارد ماجرا مي‌شود و دمار از روزگار آن ۶ نفر در ميآورد. خانوم ناجی مرجان ميشود و به همین دلیل مرجان با وجود اینکه ترس سراپایش را فرا گرفته بوده ولی چند ماه دیگری برایش کار ميکند: «البته خودش به من یک ماه مرخصی داد تا اوضاعم روبراه شود. خانوم بدجوری هوای تیمش را دارد و آدمهایی دارد که نقش محافظین آنها را ایفا ميکنند.»

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

پیش از اینکه مرجان این چیزها را برایم تعریف کند فکر ميکردم این اتفاقات فقط در داســتان‌ها و فیلم‌هاســت. اما آنطور که مرجان ميگوید تیم ساماندهی خانوم بسیار بزرگ هستند و کارشان حساب کتاب شده جلو ميرود. بعد از اتفاق حمله ۶ نفر به مرجان، او بار دیگر توسط یکی از مشتریان در ماشین تهدید ميشود و چاقو زیر گلویش گذاشته ميشود: «هرچه داشتم و نداشتم را به آن بی‌شرف دادم و از ماشین پرتم کرد بیرون.» بعد از این زورگیری، مرجان تصمیم ميگیرد کار را کنار بگذارد و برای خودش مستقل شود:

 

«وقتی با خانوم بودم،‌مشتریان‌ زیاد بودند و با اینکه قبل عزیمت ما به سمت آنها خانوم مراحلی را طی ميکرد تا از امنیت ما مطمئن شود و فرد را نیز احراز هویت ميکرد؛ با این وجود مشکلات اینچنینی کم پیش نميآمد. کثرت زیاد مشتریان خانوم باعث شد که تصمیم بگیرم فقط به افرادی که آشنایم بودند و مشتری ثابتم بودند کار کنم و با اینکه ميدانستم احتمالا درآمدم کمتر ميشود؛ اما در عوض امنیت خواهم داشت.»

 

از او ميپرسم چرا کلا بیخیال این کار نشده و سعی نکرده تا با پولهایی که جمع کرده وارد یک حرفه دیگر شود؛ مثلا رستورانداری که در آن هم سابقه داشته اســت. چشم‌های مرجان به جایی دور از مکان و زمان مصاحبه ميروند و سیاهی چشمانش که به ناکجاآبادی خیره شده به طرز شگفتی ناگهان رنگ معصومیت به خود ميگیرد: «گاهی وقت‌ها با خودم فکر ميکنم که ميتوانم همان کافه رستورانی که دوست داشتم را بزنم و برادرم هم حسابدار باشد و من سرپرست کارکنان. ولی نه دیگر من آن مرجان پنج سال پیش هستم و نه دیگر او همان برادر گذشته من. حرمت و هرچه که بین ما بوده از هم پاشیده و عقبگرد تقریبا کاری محال اســت.»

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

معصومیت مرجان از دست ميرود و ناگهان از کیفش چیزی بیرن ميآورد. اطراف پارک را نگاه ميکند و یواشکی چیزی روی میز ميریزد و بعد از پخش کردن آن گرد روی میز، آنها را جلوی چشمانم ميکشد، در این مصاحبه‌ها بغض‌ها و حرف‌ها عجیب و غریبی شنیده بودم و رفتارهای عجیب‌تری را نیز با چشمانم مشاهده کرده بودم اما تاکنون هیچکس در برابرم کوکایین نکشیده بود و با تعجب نگاهش ميکنم. اعتیاد به کوکایین، ماده مخدری گران، بیشتر از حد تصورم برای مرجان بود چرا که هیچ بخشی از چهره‌اش به یک آدم معتاد نميخورد، با صدایی گرفته ميگوید: «کوک همینش خوبه. از تک و تو نميندازتت ولی کار اصلیش یعنی فضا بردن رو به بهترین نحو انجام ميده.» و چشمان سرخ شده‌اش را ميبندد و نفسی تازه ميکند.

 

دوست برادر مرجان از ماجرای کوکایین هم بی‌خبر هست و بعد از فهمیدن این موضوع به مرجان ميگویم از اینکه همسر آینده‌ات نه از کارت و نه از اعتیادت چیزی نميداند، حس خوبی داری؟ فقط لبخند ميزند. سعی ميکنم او را قضاوت نکنم ولی سخت اســت و با گذشت تک تک دقایق گفتگویمان به جاهایی ميرسیم که بدتر و بدتر ميشود.

 

مرجان هر چه از کارش و زندگی‌اش ميگوید با خودم ميگوید دیگر از این بدتر و اشتباه‌تر امکان ندارد،‌اما او همیشه چیزی در آستینش دارد که با رو کردن آن فاجعه را مهلک‌تر برایم به تصویر ميکشد. مثلا به من ميگوید: «تا امروز با بیش از دو هزار نفر بوده‌ام.» و یا جای دیگری از حرف‌هایمان به من ميگوید که تاکنون آزمایش ایدز نداده اســت.

زنان خیابانی کجای تهران هستند؟ | روزگار روسپی ها

مرجان به راننده‌اش زنگ ميزند تا دنبالش بیاید و تا رسیدن راننده آخرین زورهای خودش را ميزند تا کارش را پیش من عادی جلوه دهد. ميگوید همه قرار نیست دکتر شوند و فاحشگی اولین شغل دنیا بوده و تا وقتی مشتری هست، چرا او در این کار نباشد. اصرار به این دارد که کار کارمندی نميتواند زندگی‌اش را بچرخاند و برادرش در تبدیل شدن او به چنین زنی بی‌تاثیر نبوده اســت. مرجان تاکید ميکند که ایجاد رابطه جنسی برقرار کردن برای او شبیه به خوردن یک ساندویچ اســت، وقتی که سیری و به زور لقمه‌ها را ميبلعی. او اما ميتواند تا وقتی بحث پول هست آن را انجام دهد و این لقمه‌ها را ببلعد؛ پول‌های کثیفی که مرجان از این راه در آورده فعلا او را حمایت کرده‌اند اما نميدانم در مسیر آینده زندگی‌اش او را کجا خواهند برد و بعد از اعتیاد و احتمالا بیماری مقاربتی‌اش، چه بلایی سرش خواهند آورد.

 

مطالب بیشتر:

گفتگو با دختران روسپی تهران | فاحشه های تهران (قسمت دوم)

 

 

2.9/5 - (35 امتیاز)

حمید جعفری

حمید جعفری فعال حوزه محتوا و سئو و مدیر سایت نیک شو ، امیدوارم محتوای این سایت راهی باشد برای زندگی بهتر و لذت بخش تر ......

نوشته های مشابه

‫2 نظرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا