تن فروشی و فساد ،همخوابی زن و مرد زیر پوست شهر
تن فروشی و فساد ،همخوابی زن و مرد زیر پوست شهر
تن فروشی و فساد به مرور زمان گسترده تر شده اســت، شاید شما هم دیده باشید کــه زنی در خیابان منتظر ماشین هایی اســت کــه در کنارش بوق می زنند تا وی را سوار کنند تا بتوانند یک شب کنار آن زن بخوابند. فساد در شهر.
آنچنان سریع و عجیب خیابانی شدم کــه مبدا را به یاد ميآورم اما چگونه…!؟ درک نميکنم. حالا نه ماه اســت کــه در این کار هستم. جز چند باری کــه به اصرار و دریافت پول قابل توجه به مهمانی افراد شاسیبلند سوار رفتم، از ترس بروز مشکل و گرسنه و بیامکانات ماندن خانواده و پدر مریضم، در همین اتوبانها کار ميکنم.
در شلوغی هر روزه تهران، درست در زمانی کــه بازار فروش ارز سویهای از شهر را به خود مشغول کرده و مقابل در صرافیها حجم قابل ملاحظهای آدم عجیب و غریب ميبینی و در عجب ميمانی کــه دلار به چه دردش ميخورد، درست زمانی کــه شهر ترافیک روزانهاش را سپری ميکند و هیچکس اجازه تردد به دیگری را نميدهد و شاهد ترافیک قفل شده در معابر و اتوبانهای این شهر شلوغ هستی و باز هم درست زمانی کــه کافهها و مراکز خرید این شهر مملو از آدمهای خسته و عاشق یا خریدارهایی کــه پول خرج ميکنند تا حالشان بهتر شود؛ کسانی مشغول کار و کسب درآمد اما به شیوه خودشان و البته تحمیلی هستند.
شیوههای نامتعارفی از کار و کسب درآمد کــه اغلب آنها ریشه در فقر و نبود آگاهیهای لازم و ضروری اجتماعی و البته فشار بیامان بیمنطقیها و بیرحميهای اجتماعی دارد. گاهی اوقات دریغ از ذرهای مروت در وجود همنوعان و همشهریها و البته ذرهای درایت در وجود متولیان امور اجتماعی کــه ميدانند و خود را به بیاطلاعی ميزنند. مشاغلی کــه با عاملیت انسانهای بیرحم و بیدغدغه و البته بدون هیچ شرف انسانی و اجتماعی، ميرود تا هر روز توسعه بیشتری پیدا کند و کسان دیگری را وارد عرصه اســتثمار انسانی کند. شغلهایی گم شده در شلوغی بیرحم این شهر کــه هیچکس جرات توجه به آنها را ندارد تا مبادا در گردابش گیر کند کــه اگر به متولیان و مدیران اجتماعی این شهر از آنها بگویی اظهار بیاطلاعی ميکنند یا با ژستهای بیتفاوتی، اگر بالجمله منکر نشوند؛ از بار حساسیت و ضرورت توجه به آنها ميکاهند.
سپیده 25 سال دارد. محال بود کــه بنشیند و دو کلام از خودش و کارش و دیگران کــه در این کار گرفتار آمدهاند بگوید. راننده تاکسی یکی از خطهای مستقر در میدان ونک در ازای لطف و خدمتی کــه برایش کردم حاضر شد با او حرف بزند و متقاعدش کند کــه چند دقیقه به من وقت بدهد. بدون عکس، ضبط صدا و حتی مزاحمت بعدی. پذیرفتم و همین چند روز پیش بود کــه سر قرار حاضر شدم. ميگفت با دیگران خیلی فرق ميکند.
دست کم از حرف زدنش مشخص بود. ميتوانستم کاملا حس کنم. راســت ميگفت. روی پلههای ابتدایی پارک آب و آتش همانجایی کــه ماشینها چراغ چشمک زن خطر را روشن ميکنند تا وارد مدرس شوند ایستادم تا آمد. سختتر از هرکار دیگری برخورد اولیه با این افراد اســت. کسانی کــه به نام زنان خیابانی معروفند. کسانی کــه بخش به اصطلاح فرودست اجتماعی ما را تشکیل ميدهند اما هیچکس از خودش نميپرسد چرا فرو دست؟ در عوض بخش قابل توجهی از مردان شاید به اصطلاح سلامت و متشخص امروز پایتخت، تشنه دیدار آنها هستند.
خودش هم با پوزخندی از این شرایط و واقعیت اســتقبال ميکند و ميگوید: صبر کن روزی کــه بیماریها عیان شود باید از این شهر بگذاری و فرار کنی. وقتی کــه پرسیدم از کجا اینقدر مطمئنی؛ چشمهایش را درشت کرد و با لبخندی گفت: من از کجا مطمئنم؟! من به تنهایی یک اتوبان را ميتوانم بند بیاورم. اگر بدانی در این اتاقکهای فلزی کــه فکر ميکنی رانندگانشان به جدیت دنبال کار و اتفاقات مهم زندگیشان هستند، اکثر قریب به اتفاقشان هیچ کاری ندارند
و به دنبال هزار کار بزه و نادرست هستند، تازه ميفهمی کــه چه ميگویم. وقتی برای سوار شدن در یک ماشین رانندگان با هم دعوا ميکنند و زور و ثروت همدیگر را به رخ من کنار خیابانی ميکشند، تازه ميفهمی در این شهر چه خبر اســت. بطری آبش را مقداری سرکشید و در جواب خواســته من برای گفتن از خودش ادامه داد: محال بود کــه به این کار وارد شوم. با خودم ميگفتم در مترو بساط فروش لباس زیر و بدلیجات و لواشک راه مياندازم اما دست به این کار نميزنم
اما دقیقا چنان درهای همان کار به رویم بسته شد کــه یک روز بعد از آنکــه فروشندگان مترو تاب حضورم را نیاوردند و بعد از دعوا و تحمل زورگویی یاکوزاهای متروی تهران، کل اجناسم را سر یک اتفاق کاملا معمولی مامورها گرفتند؛ فردای آن از خودروی شاسیبلندی در ابتدای خیابان سهروردی پیاده شدم! به ازای شش یا هفت دقیقه کار جنسی70 هزار تومان از صاحب خودرو گرفتم. بسیار محترم و با آرامش هم پیاده شدم. تازه رندی هم نکردم. وگرنه بیشتر هم ميتوانستم بگیرم. تا بیایم به عقوبت کارم و اینکــه چه کردم فکر کنم، آن سوی اتوبان درست سر خیابان شنگرف از طرف اتوبان حقانی پیاده شدم. این بار پنجاه هزار تومان به همراه شماره تلفنی کــه گرفتم و گفت هر وقت خودت تمایل داشتی زنگ بزن. من در خدمتم!
آنچنان سریع و عجیب خیابانی شدم کــه مبدا را به یاد ميآورم اما چگونه…!؟ درک نميکنم. حالا نه ماه اســت کــه در این کار هستم. جز چند باری کــه به اصرار و دریافت پول قابل توجه به مهمانی افراد شاسیبلند سوار رفتم، از ترس بروز مشکل و گرسنه و بیامکانات ماندن خانواده و پدر مریضم، در همین اتوبانها کار ميکنم.
حالا در پارک آب و آتش و در شلوغی جمعیت به تکتک افراد نگاه ميکند و با لبخندی تلخ ميگوید: بار قبلی کــه به پارک آمدم دقیقا با مردی روبهرو شدم کــه روز قبل از ماشینش پیاده شده بودم. حالا با همسر و فرزندانش لابد برای تفریح به این پارک آمده بود. از ترس نميدانست چه کند. من هم از سر شیطنت به دنبالش راه افتادم. (این را کــه ميگفت صدای خندهاش بلندتر ميشد.) دست آخر گفت: مرد ناگهان به سمت عقب آمد و با چهرهای کــه ترس و التماس در آن موج ميزد
رو به من کرد و در حالیکــه یک تراول صد هزار تومانی دستش بود با ترس و البته اشاره گفت: خانم ببخشید شما از اینجا عبور کردید و این از کیف شما افتاد! بعد با صدایی آرام گفت: تو را به جان هرکسی دوست داری دنبال من دیگه نیا. زنم این بار شک کند کل زندگیم به باد ميرود. تورو خدا طوری وانمود کن کــه من را نميشناسی! پول را نگه داشتهام تا به خودش بدهم. در همین اتوبان تردد ميکند. از گلویم پایین نميرود اما این حجم حقارت و بدبختی و این همه تمایل با دیگری بودن به صورت ناسالم را هم درک نميکنم. روز قبلش التماس من را ميکرد کــه به خانهای کــه دارد بروم اما آن روز التماس ميکرد کــه زندگیاش را واژگون نکنم!
بعد از سکوت چند لحظهای پرسیدم: این مدت توانستی دیگران مانند خودت را در این کار بشناسی؟ یعنی غیر از شما کس دیگری را ميتوان دید و با او صحبت کرد؟ لبخندی زد و گفت: اگر ميبینی من صحبت کردم دلیل دارد. چند ماه پیش هم مقابل دوربین یک جوان مستندساز کــه آرزو داشت با فیلمش در یک جشنواره خارجی مطرح شود رفتم اما چهرهام را نگرفت. من دانشجوی رشته ارتباطات یکی از دانشگاههای غیردولتی در تهران بودم کــه نتوانستم ادامه بدهم.
ميفهمم چه خبر اســت. هنوز روزنامه ميخوانم و پیگیر اخبار هستم اما بعید اســت بقیه و کلام درست و حسابی و به درد بخور تحویلت بدهند. وگرنه تعداد روسپیها و خیابانیها در تهران کم نیست. دو نفری را ميشناسم کــه در خیابان پاسداران و اتوبان صدر کار ميکنند. ما هم مردمآزار در کارمان تا دلت بخواهد داریم. البته در این 9 ماه اگرچه چیزهایی دیدم کــه تا آخر عمرت هم بروی و بیایی زیر پوست این شهر شلوغ نميتوانی ببینی یا اگر ببینی
و بیان کنی کسی حرفت را باور نکند. جز اینکــه انگ دیوانه بودن و توهمزدگی برایت خواهد داشت. من با این وضعیت هنوز تازهکارم و تا حالا با کسی یا مشتری درگیر نشدهام. اما یکی از همان دخترهایی کــه گفتم یکبار در خودرویی تا دم مرگ کتک خورده بود. همین قبل از عید. چند ماه قبل خیلی اتفاقی وقتی کــه در پاسداران از ماشین یک مشتری پیاده شدم آن دختر گفت کــه همکارم اســت. بعد کــه با او روبهرو شدم و چند کلمه اختلاط کردیم شمارههای همدیگر را رد و بدل کردیم.
آن روز تماس گرفت و شماره پلاک ماشینی را داد کــه من مراقب باشم تا طعمه بعدی شخص مورد نظر نباشم. مرد پولداری کــه در ماشینش شیشه ميکشد و هنگام کار با مشت و کلید به جان سر و صورت زنان ميافتد. من هم باید اگر مورد مشابهی دیدم، مشخصات او را به دیگران بدهم تا امنتر کار کنیم. کار در داخل شهر اســت. درست اســت کــه اینگونه درآمد کمتری داریم، ولی امنیت بیشتری هم داریم.
پرسیدم داخل شهری هم مگه داریم؟ پاسخ داد: فرقی ندارد. اصطلاح اســت. همین اتوبان داخل شهر اســت. منتهی کار در ترافیک شهر و میان خودروها و کوچههای خلوت، حس چندان امن و ایمنی ندارد. آن دختر به من گفت: بار اول همسایهمان پیشنهاد این کار را داد و از عوارض کم و خطر کمترش گفت. شوهرش معتاد اســت و دو سال ميشود کــه کارش این اســت. او بیشتر کار ميکند.
خرج دو پسر بچه و اجاره خانه و شوهری کــه هرازگاهی پول ميخواهد و اگر تامینش نکند، زندگیاش را تهدید به سوزاندن ميکند را در ميآورد. گفتنش هم ترس دارد وای به حال آنکــه بخواهی تجربهاش کنی. او برای مشتریهایش مواد هم تهیه ميکند. یعنی در ازای معرفی ساقی، پول در ميآورد. در همین میدان ونک هم داریم. همه جای تهران مثل هم اســت. فرقی ندارد. میدانهای تهران همه دارند.
صحبت به جاهای دیگری داشت ميرفت کــه برای خودش غمنامهای دیگر بود. پرسیدم درآمد روزانهات چقدر اســت؟ آیا ارزشش را دارد؟ این سو و آنسوی پارک را نگاهی کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت: کسانی بودهاند کــه دلم برایشان سوخته و حتی20 هزار تومان هم بیشتر نگرفتهام. اما خب 50 تا 70 هزار تومان کمتر نميگیرم. نهایت ده دقیقه کار اســت.
دندانگردی کردن در هرکاری تاوان دارد. حالا هم تقریبا هشتاد درصد کسانی کــه سوار ماشینهایشان ميشوم آشنا هستند. صبحها نیستم و کار نميکنم. عصرها کــه ميآیم نزدیک چهار ساعت و نه بیشتر دویست تا سیصد هزار تومان در ميآورم و ميروم. به هیچ عنوان در اتوبان و خیابان نميایستم و زود برميگردم. اما خوب ميدانم کسان دیگری هستند کــه بعد و قبل از من در همین مسیری کــه هستم ميایستند و کار ميکنند. اگر بدانی کــه بسیاری از زنان در سنین بالا به این کار مشغول هستند، باورت نميشود.
اتفاقا به من ميگویند کــه با سن و سالم در خیابان و اتوبان بودنم عین خریت اســت، اما ميترسم. هنوز با خودم کنار نیامدهام. چون حق من از روزگار و دنیا این نبود. از این روزگار تنفر دارم. از همه کسانی کــه مانع و سد راه پیشرفتم شدند و باعث شدند روسپی خیابانی شوم متنفرم.
لااقل خودم نميخواهم روزی را ببینم کــه از خودم هم متنفر شدهام.اشک در چشمهایش حلقه زد و نتوانست خودش را کنترل کند. از او کمی فاصله گرفتم تا راحت باشد. به قفس بزرگ کبوترها در پارک نگاه ميکردم. به خانوادههای شاد و خندان و مردان و زنانی کــه خوشبخت به نظر ميرسیدند. چند لحظه نگذشت کــه به سمتم آمد. صدایم کرد و گفت: من باید بروم. ببخشید بیشتر از این حالم خوش نیست کــه باشم. اگر ميخواهی با یکی از آن دو نفر کــه گفتم صحبت کنم. شاید بتوانم راضیشان کنم کــه با شما حرف بزنند. خوشحال شدم و با کمال میل پذیرفتم.
بعد از تماسی کــه تقریبا پانزده دقیقه طول کشید، گفت: به هیچ عنوان ملاقات را نپذیرفت اما بنا شد تلفنی صحبت کند. تشکر کردم و او رفت.پنجاه دقیقه بعد با شخص مورد نظر تماس گرفتم. ميگفت ساکن شرق تهران اســت. در خیابان پاسداران و اتوبانهای حوالی این محله از تهران مشغول کار اســت. 37 سال داشت و 10 سال پیش ازدواجی کرده بود کــه به طلاق منجر شده بود. ميگفت پنج سال اســت کــه به این کار مشغول اســت و تقریبا از ساعات بعدازظهر تا شب و حتی پاسی از شب مشغول به کار اســت.
چند بار نیز بیمار شده و برای مدتی نتوانسته کار کند. ضرورت مالی و فشار شدیدی کــه به وی بعد از طلاق همسر وارد شده بود، مجبورش کرده بود تا کار کند. ميگفت: ابتدا در یکی از شرکتهای فنی- عمرانی معتبر کار ميکردم. کار در آنجا باعث شد به دانشگاه رفتم و تا مقطع کاردانی عمران نیز تحصیل کردم. اما ناگهان ورق برگشت. شرکت مجبور به تعدیل نیرو شد. وضعیت بد اقتصادی اواخر دولت قبلی کــه شرکت را مجاب به بیرون انداختن 70 نفر کرد، من را نیز وادار و مجبور به تنفروشی در خیابان کرد. بعضیها این کار را تنفروشی نميدانند. اما تنفروشیاســت.
حتی بدتر از آن. به همان اندازه کــه مجبور ميشوی سکوت کنی و با بیماری روانی سر کنی کــه تمام تلاشش این اســت تا در اتومبیلش همه کارهای مورد پسند و مورد علاقهاش را کند و برای این کار به هر در و دیواری ميزند تا نهایت لذتش را ببرد و در این وضعیت چنان خوی و خصلت بیمار خود را به نمایش ميگذارد کــه کار از تعجب هم ميگذرد. طبیعی اســت کــه ادعا کنم عامل تخریبش از تنفروشی بیشتر اســت. ما در واقع تنفروشی ميکنیم و علاوه برآن یک مشت آدم بیمار را هم ویزیت ميکنیم. سعی کردم کمتر صحبت کنم و او ادامه بدهد. به همین خاطر خیلی کوتاه از او چیزهایی را ميپرسیدم کــه باید از زبانش ميشنیدم.
ميگفت: تهران پر اســت از این آدمهای روانی از سن 17 ساله و جوان کــه هنوز دست و پایش را نميشناسد تا پیرمردهایی کــه برای کمتر شدن بار تحقیرشان، از نوههای دکتر و مهندسشان برای من و امثال من تعریف و تمجید ميکنند. بدبختی این کار این اســت کــه هر تازهواردی از همینجا شروع ميکند. بعضی مانند من به دلیل آنکــه فرزند کوچک و خردسال در خانه دارند تمام تلاش و کوششان این اســت کــه فرزند از شغل مادر چیزی نفهمد، بسیاری هم بالاخره تن به تنفروشی ميدهند.
در نهایت شهر ميشود همین وضعیت و شرایطی کــه ميبینی. البته من یا همین کسی کــه باعث تماس بین من و شما شد را به عنوان مورد خاص ببین. با لبخند من لحنش جدیتر شد و گفت: جدی ميگویم. با بسیاری از کسانی کــه در این کار هستند حتی نميتوانی یک کلمه حرف بزنی. به همان اندازه کــه سمت مردها و مشتریها بیمار داریم، این طرف هم تا دلت بخواهد بیمار هستند. از هر خوی و خصلت آدم بیمار در این کار پیدا ميشود. از دختران با خود و خانواده لج کرده، تا زنان آگاه از خیانت همسر کــه دنبال تخلیه روانی هستند.
مشکل شما این اســت کــه فکر ميکنید همه ما آدمهایی خاص و صدمهدیده از اجتماع و روزگار و فقر هستیم. منکر نميشوم. تا 20 سال پیش همین بود. اما وقتی کسی از مسوولان به فکر افزایش تعداد و کار ما نشد و خیلی راحت منکر وجودمان شدند، باعث شد کــه هر مدل آدمی را در این کار ببینی.
چند بار الوالو گفته بود اما من مشغول نوشتن بودم و متوجه نشدم. وقتی کــه فهمیدم، گفت: ببخشید من کاری برایم پیش آمده. بعدا تماس بگیر تا حرف بزنیم. عذرخواهی و خداحافظی کرد. دیگر هم رمقی برای ادامه بحث نمانده بود. شاید او راســت ميگفت. انواع و اقسام بیماران و بیماریهای جنسی در این شهر هرروز به زندگی عادی و طبیعی خودشان ادامه ميدهند و هیچ مراقبت و راهکاری برای درمان یا عامل بازدارنده برای کنترل در باب جلوگیری از شیوع این معضل و آفت اجتماعی در جامعه نه مطرح ميشود و نه اجرایی.
ميماند چند سمینار و همایش کــه آنها هم به کار یومیه خود مشغولند تا مبادا فلشها در نمودارهای تکراری مثل نمودارهای سالهای پیش باشند. پس تغییرشان ميدهند تا دیگران تصور کنند کاری انجام شده اســت. پس دیگر هیچ. زندگی در این شهر گویا همینطور در جریان اســت.
مطالب بیشتر:
همخوابی پسران فامیل با دختر نوجوان در خانه خلوت